p30
#خواندن_فیک_بدون_کامنت_لایک_حرام_است😂❤️
بدون مکث خواستم دستمو از زیر دستش بکشم بیرون که محکمتر گرفت!!
با عصبانیت کنترل شده ای گفتم:
+ول کن دستمو!
ی تای ابروش رو بالا داد و گفت:
_و اگه ول نکنم؟
+داد میزنماااا
خونسر گفت
_خب بزن
دوباره نگاهی به بقیه انداختم وای اگه کسی این صحنه رو میدید.
ملتسمانه به طرفش برگشتم.
+تهیونگ!...خواهش میکنم دستمو ول کن الان یکی میبینه!
یکم توی چشمام خیره شد و دستشو برداشت.خجالت زده خودمو با غذام مشغول کردم.
مشغول خوردن لودم که صدای خر مکس(نارین)بلند شد.
~ببینم تو انقدر میخوری چاق نمیشی؟
با لبخند مصنوعی گفتم
+نخیر عزیزم من وزنم خوبه همش۵۵ کیلوام...
ی نگاهی به یر تا پاش کردم و ادادمه دادم
+شما نگران خودت باش که داری مث بادکنک میپوکی
همه زدن زیر خنده.
حرصی جواب داد
~من همش۶۵کیلوام!
یهو یون از اونور میز داد زد
یون:دروغ میگه ۷۰کیلوعه.
با عصبانیت سر یون داد زد
~تو دهنت رو ببند از تو نظر نخواستم
پدر بزرگ با خنده وسط بحثمون پرید
¥خیلی خب بچه ها بس کنین غذاتون یخ شد از دهن افتاد.
دوباره همه مشغول شدن
بعد از غذام به سمت تاب رفتم با ی دستم خیلی شل تاب رو گرفتم و اروم تاب میخوردم.
خداروشکر روبه رو سدن با خانوادم اونقدرت هم سخت نبود.ولی اینجا ی چیزی درست نبود.
اونم رفتار تهیونگ که عوض شده بود.
همینطور توی افکارم غرق بودم که یهو ی نفر از پشت محکم تاب رو هل داد،بخاطر یهویی بودنش و اینکه دیتام به جای بند نبودن محکم به جلو پرتاب شدم.
زانوم به زمبن برخورد کرد و اخ بلندی سر دادم.
هنوز از جام بلند نشده بودم که تو بغل ی نفر جا گرفتم.
از عطر تنش معلوم بود که تهیونگه!
با نگرانی اشکار از سر تا پام رو وارسی کرد.
بعد از اینکه مطمئن شد صدمه جدی ایی ندیدم با عثبانیت به پشت سرش برگشت و داد زد.
_مگه ندیدی حواسش نبود؟چرا محکم هولش دادی؟هان!
صدای ترسیده ی نارین بلند شد
~من فقط خواستم تابش بدم همین.
اره جون خودت.
_لازم نکرده از این کارا بکنی!اگه اتفاقی واسش میوفتاد چی؟
~من...من..
_هیچی نگو لطفا!!زودتر از اینجا برو!
خانم هم هینطور که گریه میکرد به طرف داخل عمارت دوید.
برگشت طرفم.
_و اما تو.
نارین تموم شد حالا نوبت به من رسید.
_تو عقل نداری؟!نباید زنجیر های تاب رو بگیری؟...اگه چیزیت میشد چی؟
کف دستم میسوخت و زانوم درد میکرد تونوقت اقا داره باهام دعوا میکنه.
+داد نزن!من درد دارم اونوقت تو داری دعوام میکنی؟من حواسم نبود ی دفعه ای هولم داد
_کجات درد میکنه؟
مثل بچه ها کف دستم رو بهش نشون دادم و گفتم.
+تازه زانومم درد میکنه!
لبخندی روی لبش نقش بست.
_اخی بیا بوسش کنم خوب شه:)
بازم تمسخر !
سریع از بغلش بلند شدم و ایستادم.
+همیشه دردام واست مسخره و خنده دار بودن!...همیشه
با بغض به اتاقم پناه بردم.
روی تختم به پهلو دراز کشیدم
اخه منکه دیگه کاری بهت ندارم....منکه ازادت کردم
پس چرا داری ازارم میدی!
دلت هنوز خنک نشده؟
تا شب از اتاقم بیرون نرفتم.تا اینکع دیگه حوصلم سر رفت و به همراه لپ تاپم پایین رفتم.
همه بودن به غیر از تهیونگ و نارین.
ی گوشه نشستم و لپ تاپ رو روشن کردم
نگاهم به عکسای خودم و سهون افتاد.تک تک رد میکردم.اگه لقب بهترین دوست رو بهش بدم بازم کمه
توی اون روزای سخت که کسی کنارم نبود اون بود،توی دانشگاه اشنا شدیم.
در واقع اون منو میشناخت چون پدرامون دوستای قدیمی بودن.
اوایل ازش دوری میکردم....اما کم کم بهس عادت کردم،بهم نزدیک شد طوری که شد مرهم دردام.
وقتی از ماجرام خبر پار شد لحظه ای منو تنها نزاشت
جونگ:ب چی نگاه میکنی که دوساعته توش غرقی ؟
+هان؟چیزه...عکسای همون دوستم سهونه..داشتم تجدید خاطره میکردم.
جونگ:اهان همون هم دانشگاهیت!منم ببینم؟
+البته.
از اون طرف وئولم داد زد:
وئول:میشه منم ببینم خاله؟
+البته که میشه فسقلی
با عجله خودش رو توی بغلم جا کرد و جونگ هم کنارم نشست.
همینطور که عکسا رو رد میکردم وئول با صدای بلندی گفت:
وئول:وای چه جذابه!
با این حرفش توجه همه به ما جلب شد.تهیونگ هم تشریف اورده بود و با اخم بهم زل زده بود.
نیشگون ریزی از وئول گرفتم و اروم دم گوشش گفتم:
+فسقلی اروم تر آبرو واسمون نزاشتی
هنوز از گندش نگذشته بود که ی گند جدید زد
وئول:خاله یوحا این پسره خیلی جذابه چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟
چشام گرد شد،نیم وجبی رو ببین
نگاهی به بقیه انداختم همه ساکت بودن و منتظر جواب من بودن!
این وسط چشمم به تهیونگ افتاد که چشماش از عصبانیت قرمز شده بود.
+:...........
_______________
غلط املایی بود معذرت💗
پارت بعد رو شب میزارم پس تا پارت بعدی از این کلی حمایت کنین
پارت مورد علاقه ی خودم پارت بعد هست🫢🫠😍
بدون مکث خواستم دستمو از زیر دستش بکشم بیرون که محکمتر گرفت!!
با عصبانیت کنترل شده ای گفتم:
+ول کن دستمو!
ی تای ابروش رو بالا داد و گفت:
_و اگه ول نکنم؟
+داد میزنماااا
خونسر گفت
_خب بزن
دوباره نگاهی به بقیه انداختم وای اگه کسی این صحنه رو میدید.
ملتسمانه به طرفش برگشتم.
+تهیونگ!...خواهش میکنم دستمو ول کن الان یکی میبینه!
یکم توی چشمام خیره شد و دستشو برداشت.خجالت زده خودمو با غذام مشغول کردم.
مشغول خوردن لودم که صدای خر مکس(نارین)بلند شد.
~ببینم تو انقدر میخوری چاق نمیشی؟
با لبخند مصنوعی گفتم
+نخیر عزیزم من وزنم خوبه همش۵۵ کیلوام...
ی نگاهی به یر تا پاش کردم و ادادمه دادم
+شما نگران خودت باش که داری مث بادکنک میپوکی
همه زدن زیر خنده.
حرصی جواب داد
~من همش۶۵کیلوام!
یهو یون از اونور میز داد زد
یون:دروغ میگه ۷۰کیلوعه.
با عصبانیت سر یون داد زد
~تو دهنت رو ببند از تو نظر نخواستم
پدر بزرگ با خنده وسط بحثمون پرید
¥خیلی خب بچه ها بس کنین غذاتون یخ شد از دهن افتاد.
دوباره همه مشغول شدن
بعد از غذام به سمت تاب رفتم با ی دستم خیلی شل تاب رو گرفتم و اروم تاب میخوردم.
خداروشکر روبه رو سدن با خانوادم اونقدرت هم سخت نبود.ولی اینجا ی چیزی درست نبود.
اونم رفتار تهیونگ که عوض شده بود.
همینطور توی افکارم غرق بودم که یهو ی نفر از پشت محکم تاب رو هل داد،بخاطر یهویی بودنش و اینکه دیتام به جای بند نبودن محکم به جلو پرتاب شدم.
زانوم به زمبن برخورد کرد و اخ بلندی سر دادم.
هنوز از جام بلند نشده بودم که تو بغل ی نفر جا گرفتم.
از عطر تنش معلوم بود که تهیونگه!
با نگرانی اشکار از سر تا پام رو وارسی کرد.
بعد از اینکه مطمئن شد صدمه جدی ایی ندیدم با عثبانیت به پشت سرش برگشت و داد زد.
_مگه ندیدی حواسش نبود؟چرا محکم هولش دادی؟هان!
صدای ترسیده ی نارین بلند شد
~من فقط خواستم تابش بدم همین.
اره جون خودت.
_لازم نکرده از این کارا بکنی!اگه اتفاقی واسش میوفتاد چی؟
~من...من..
_هیچی نگو لطفا!!زودتر از اینجا برو!
خانم هم هینطور که گریه میکرد به طرف داخل عمارت دوید.
برگشت طرفم.
_و اما تو.
نارین تموم شد حالا نوبت به من رسید.
_تو عقل نداری؟!نباید زنجیر های تاب رو بگیری؟...اگه چیزیت میشد چی؟
کف دستم میسوخت و زانوم درد میکرد تونوقت اقا داره باهام دعوا میکنه.
+داد نزن!من درد دارم اونوقت تو داری دعوام میکنی؟من حواسم نبود ی دفعه ای هولم داد
_کجات درد میکنه؟
مثل بچه ها کف دستم رو بهش نشون دادم و گفتم.
+تازه زانومم درد میکنه!
لبخندی روی لبش نقش بست.
_اخی بیا بوسش کنم خوب شه:)
بازم تمسخر !
سریع از بغلش بلند شدم و ایستادم.
+همیشه دردام واست مسخره و خنده دار بودن!...همیشه
با بغض به اتاقم پناه بردم.
روی تختم به پهلو دراز کشیدم
اخه منکه دیگه کاری بهت ندارم....منکه ازادت کردم
پس چرا داری ازارم میدی!
دلت هنوز خنک نشده؟
تا شب از اتاقم بیرون نرفتم.تا اینکع دیگه حوصلم سر رفت و به همراه لپ تاپم پایین رفتم.
همه بودن به غیر از تهیونگ و نارین.
ی گوشه نشستم و لپ تاپ رو روشن کردم
نگاهم به عکسای خودم و سهون افتاد.تک تک رد میکردم.اگه لقب بهترین دوست رو بهش بدم بازم کمه
توی اون روزای سخت که کسی کنارم نبود اون بود،توی دانشگاه اشنا شدیم.
در واقع اون منو میشناخت چون پدرامون دوستای قدیمی بودن.
اوایل ازش دوری میکردم....اما کم کم بهس عادت کردم،بهم نزدیک شد طوری که شد مرهم دردام.
وقتی از ماجرام خبر پار شد لحظه ای منو تنها نزاشت
جونگ:ب چی نگاه میکنی که دوساعته توش غرقی ؟
+هان؟چیزه...عکسای همون دوستم سهونه..داشتم تجدید خاطره میکردم.
جونگ:اهان همون هم دانشگاهیت!منم ببینم؟
+البته.
از اون طرف وئولم داد زد:
وئول:میشه منم ببینم خاله؟
+البته که میشه فسقلی
با عجله خودش رو توی بغلم جا کرد و جونگ هم کنارم نشست.
همینطور که عکسا رو رد میکردم وئول با صدای بلندی گفت:
وئول:وای چه جذابه!
با این حرفش توجه همه به ما جلب شد.تهیونگ هم تشریف اورده بود و با اخم بهم زل زده بود.
نیشگون ریزی از وئول گرفتم و اروم دم گوشش گفتم:
+فسقلی اروم تر آبرو واسمون نزاشتی
هنوز از گندش نگذشته بود که ی گند جدید زد
وئول:خاله یوحا این پسره خیلی جذابه چرا باهاش ازدواج نمیکنی؟
چشام گرد شد،نیم وجبی رو ببین
نگاهی به بقیه انداختم همه ساکت بودن و منتظر جواب من بودن!
این وسط چشمم به تهیونگ افتاد که چشماش از عصبانیت قرمز شده بود.
+:...........
_______________
غلط املایی بود معذرت💗
پارت بعد رو شب میزارم پس تا پارت بعدی از این کلی حمایت کنین
پارت مورد علاقه ی خودم پارت بعد هست🫢🫠😍
- ۱۰.۷k
- ۰۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط